اشعار کوفه

لب هاي تو مگر چقدر سنگ خورده است
قاري من چقدر صدايت عوض شده

تشريف تو به دست همه سنگ داده است
اوضاع شهر کوفه برايت عوض شده

تو آن حسين لحظه ي گودال نيستي
بالاي نيزه حال و هوايت عوض شده

وقتي ز رو به رو به سرت مي کنم نگاه
احساس مي کنم که نمايت عوض شده

جا باز کرده حنجره ات روي نيزه ها
در روز چند مرتبه جايت عوض شده

طرز نشستن مژه هايت به روي چشم
اي نور چشم من به فدايت عوض شده

ما بعد از اين سپاه تو هستيم "يا حسين"
جنگي دگر شده شهدايت عوض شده

تو باز هم پيمبر در حال خدمتي
با فرق اين که شکل هدايت عوض شده

علي اکبر لطيفيان


****************


عيسي شدي که اين همه بالا ببينمت
بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت
راضي نمي شود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلاً بگو حسين
وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز که شلوغي مردم امان نداد
کاري کن اي عزيز که فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!
اي کاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع کرد
تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند
چه خوب شد نبوده ام آن جا ببينمت

تو سنگ مي خوري و سرت پرت مي شود
انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر
بگذار گوشه اي تک و تنها ببينمت

علي اکبر لطيفيان


********************


واي از نگاه بي خرد بي مرام ها
بر نيزه بود جاذبه انتقام ها

بازي کودکانه اطفال گشته بود
پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر
با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد
از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر
واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يک کاروان به ناقه عريان گذر نمود
آهسته از ميان نگاه امام ها

شاعر:علي زمانيان


*******************


در شهر کوفه اندکي بوي خدا نيست
بر پشت بام هايش به جز سنگ جفا نيست

اهداف سنگ هايي که مي آيد تو هستي
حتي يکي از سنگ ها هم در خطا نيست

رفتم که بردارم سرت را تا که افتاد
ديدم سرت گم گشته و در زير پا نيست

من را ببخش وقتي رقيه بر زمين خورد
من دير فهميدم يکي از بچه ها نيست

اينجا جواب قاريان با چوب ميدند
بس کن نخوان وقتي حيا نيست

چيزي به جز اين دست ها بر سر ندارم
چادر کجا !؟ ، معجر کجا !؟ ، نيست

شاعر ؟؟؟؟؟


****************


چه ها که با دل زينب (س) نکرده اين کوفه؟
تو ني سوار و منم کوچه گرد اين کوفه

چه سنگها که نشد پرت سوي محمل من
به دستهاي زن و طفل و مرد اين کوفه

من از فراق نگارم عزا گرفته امُ اما
گرفته جشن ظفر فرد فردِ اين کوفه

ادامه دار شده خاطرات کرب و بلا
چه آتشي ست به پا در نبرد اين کوفه

به جاي نان و رطبهاي هر شب بابا
چه لقمه ها که نصيبم نکرده اين کوفه

به خاندان رسول خدا کنايه زدند
چه داغ کرده دلم، قلب سرد اين کوفه

نخوان دگر سرنيزه برايشان قرآن
که سکه مي خورد آقا به درد اين کوفه

بخوان دعاي فرج تا بيايد آن مردي
که پاسخي ست خدايي، به عهد اين کوفه

 



موضوعات مرتبط: اشعار کاروان در کوفه

برچسب‌ها: اشعار کوفه
[ 9 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 62 صفحه بعد